مسافرت به زاهدان
نی نی جونم هنوز یه هفته نبود که اومده بودیم که بابا فرهاد گفت دلش هوای مسافرت کرده منم که به مارکوپلو مشهورم خلاصه تو نصفه روز بند و بساط و جمع کردیم و بطرف زاهدان همراه دایی علی راه افتادیم و اومدیم خونه عمه ژاله.خب روزای خوبی رو پشت سرگذاشتیم ٢٠.٧.٩٢ امروز تولد مامانت بود شدم ٢٤ساله از صبح هرچقد نشستم تا باباجونت بهم تبریک بگه نگفت اخرم من و تورو تو خونه گذاشت و رفت بیرون تا اخر شب هم نیومد دلم داشت از غصه میترکید خانواده خودم همه بهم زنگ زدن دوستامم همه اس دادن ولی بابای بی معرفتت هیچی شب اومد خونه و بازم یادش نبود تازه میخواست بره خونه عمو حمیدت شب نشینی که یهو بغضم ترکید و به عمه ژاله گفتم تولدم یادش رفته.یهو یادش اومد و ...
نویسنده :
مرمر
3:00